سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش جز به پرهیزگاری پاکیزه نگردد . [امام علی علیه السلام]

-:-یک مهاجر از جنوب-:-


زیر خاکستر

 

قسمت اوّل

 

گرد و غبار پاشده بود، به آسونی نمی تونستم نگاه کنم اون ور تانکها هم وقت نمی گزاشتن آدام یه نفسی بکشه، تشنه بودم قمقهً آب رو ورداشتم، یکم ازش خوردم، آبش گرم بود، هرطور باشه بهتر از بی آب بودن بود.

احساس می کردم که روی زمین نیستم، یه جای دیگه ، مثل احساس بی هوش بودن. تو این حالت بودم که صدای انفجار یک خمپاره من رو به حال خود برگردوند. تفنگم کنارم بود، گرفتمش و شروع به طرف تانکها تیر اندازی کردن. خشاب تموم شد، حاج حسین اون طرفتر داشت تیراندازی میکرد.

. "حاج حسیییییییییییییین! حاج حسییییییییییییین!"

یه نگاه کرد به من، خشاب خالی رو نشون دادم، فهمید و به من یه خشاب پرت کرد. خشاب رو عوض کردم.

چند نفری بیشترباقی نمونده بودیم، خیلی شهید و زخمی داشتیم. مرکز گفته بود از پیشروی دشمن باید جلوگیری کنیم تا  نیروها اینجا برسند.

ما هم منتظر بودیم.

چندتا آ رپی چی بیشتر نداشتیم، حاج حسین آرپی چی رو ورداشت و بلند شد و به سوی تانکها شلیک کرد یک دونه را توانست بزنه،برگشت و یه لبخند زد طرف من و من با یک لبخند شادی پاسخش رو دادم، می خواست که بشینه که یه خمپاره خورد اونجا. حاج حسین پرت اون طرف من، چه حالی داشت، تکه تکه شده بود، دویدم پیشش، سریع سرش رو گزاشتم روی زانوهام و سورتش رو از غبار پاک کردم هنوز لبخند رو سرتش بود ولی جانی در خود ندشت، چشماش به آسمون نگاه می کردن و  از رضایت حرف می زدن، گریه چشمامو گرفته بود و بغض گلویم رو، سرمو مثل دیونه ها می چرخوندم، سرش رو با فشار به آغوش کشیدم وپیشنیش رو بوسیدم، اینگار فقط من و اون اونجا بودیم و هیچ کس دیگر، باورم نمی شد که حاج حسین جون داده بود.

سرم به طرف آسمون کردم همونجایی که چشمای حاج حسین نگاه می کردن. با تمام نیروی در خود بغض گلویم رو شکستم وفریاد کشیدم حسییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییین، اینگار تو اون لحظه تمام بغضم رو در آورده بودم.

نیروی کمک اومد یک دفعه همجا پر شد، سرم داشت گیچ مرفت،متوجه دستم نبودم، خونریزی کرده بودم و خون همیه پیراهنمو تر کرده بود. درد دستم رو احساس نمی کردم، نمی دونم شاید ازدست دادن حاج حسین دردش بیشتر بود. سرم گیج رفت ، سرم رو زمین گزاشتم رو به رو سر حاج حسین، چشماش هنوز باز بود و به آسمون نگاه می کرد، دستم رو جلو بردم و چشماش رو بستم ولی خندش هنوز بود و نمی شد اون را بست.چشمای خود رو هم بستم.

چندتا از هم رزمان جلو آمدن و به کمکم رسیدند، یکی داشت دستم رو می بست وا یکی آب بهم می داد، نمی دونم یک دفعه به یاد امام حسین افتادم، گریه دوباره در چشمام سرازیر شد.

." الحمدالله یک زخم سطحیه، چیزی نیست فقط یک مقدار خون از دست دادی، اونم انشائالله خوب می شه"

یک نگاهی بهش کردم جون بود ،خیلی جون . داشتن حاج حسین رو می بردن.

می خواستن من رو بلند کنن و ببرند.

."نه احتیاجی نیست، یکم استراحت کنم خوب می شم. "

اسرار می کردند و می خواستن من رو با خود ببرن

."برادران من من حالم خوبه و من اینجا می مونم."

این جمله را با عصبانیت گفتم. اونا هم اتاعت کردن.

ولی حاج حسین رو بردند.

اون جوانی که به من اب داد هنوز پیشم بود، جوان بود ولی مرد بودن رو در چشماش می دیدم.

حالم بهتر شده بود.

نگاه کردم بهش و ازش سؤال کردم.

."چند سالته جوان"

."هجده سالمه."

میدونستم دروغ می گفت، از هجده سال پاین بود.

."خوب..... بگو اسمت چیه جوان."

یک لبخندی زد و گفت

."حسین."

 

 

پایان قسمت اوّل

نویسنده: محمد الجابری  

Hamodi_vasa

Jonas_habab

 



hamoudi ::: جمعه 86/5/19::: ساعت 5:5 صبح